دختر جوانی بود با مانتوی زرد که چادری هم بر سر داشت،اما معلوم بود چادری نیست،.........
شاید برای احترام چادر سرش کرده بود. از همین راهروی اول رفت سراغ خواهران پاسدار، به التماس که برود پیش آقا. چند خانم جاافتاده هم پشت سرش بودند و سفارشش را میکردند. نزدیک بود اشکش سرازیر شود، خواهرها گفتند حالا صبر کن، آخر بازدید شاید.
و این خانم سر هر بریدگی و راهرویی که میگذاشتند کسی بایستد و آقا را در حال عبور ببیند ـ حدود 5 مورد ـ ایستاد و با اشتیاق عبور آقا را دید.
ایستگاه مانده به آخر بود، دیگر داشت جان میداد. یکی از خواهران پاسدار آمد دستش را گرفت و سه قدم برد جلوتر از جمعیت ایستاده. آقا که خواستند از نشر نی به نشر امیرکبیر بروند، یکدفعه این دو خانم نیست شدند.
یک دقیقه بعد، با صورت خیس و چشمان سرخ و بدن لرزان برگشت. چفیهای را سفت به سینهاش چسبانده بود. به هر زنی میرسید، با بغض تعریف میکرد کهرفته و... و چفیه را جلو میآورد تا ببوسند. تحفهای داشت که میخواست عالم از آن بهره ببرند.
برچسبها: داستان دختری در نمایشگاه و رهبری,